۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه


چقدر زود دیر میشه و چقدر زود رویاهای آدمی جماعت رنگ سراب به خودش میگیره...
تا زمانی که بچه بودیم  و با خطابه های"تو هنوز بچه ایی" و "خیلی مونده تا یاد بگیری"و.....
مواجه میشدیم پیش خودمون فکر میکیردیم روزی هم میرسه که این دوران کودکی تموم شده و خودمون می تونیم به راحتی نظراتمون را به دیگران بگیم و واهمه نداشته باشیم.منتظر این بودیم که یک روز موعود فرا برسه و روزنه ی جدیدی ب زندگیمون باز بشه و افسوس و صد افسوس که تو دنیای کودکی خودمون  بودیم صبح و شام در حال لذت بردن از زندگی کودکانه ی خودمون بودیم ولی حیف که قدرت روز های بی بازشگت اون روزا رو ندونستیم.بزرگ شدیم ونفهمیدیم که چطور بزرگ شدیم و با حسرت گفتیم:کاشکی همیشه بچه می موندیم.ولی حسرت های آدمی را پایانی نیست.
بزرگ شدیم و قدمان بلندتر شد و فاصله ی دلهایمان هم,بیشتر از هر موقعی شد.همیشه حسرت اینکه بتونیم یک بار دیگه  از ته دل یخندیم . غه غه بزنیم داریم.
ولی حیف که درگیر عنصر سیمان و آهن هستیم و سایه های خنک نه از درخت بلکه از ساختمون.
حیف که درگیر گذشته ها هستیم و دلمون از تشویش فکر آینده پر....
.
.
.
.
حسرت آدمی را پایانی نیست....